از هنر سوزن و تیغ تا داستان خون و هویت


 انجاهیوآ ته آئوکوتوکو/ استاد دانشگاه وایکاتو نیوزلند


انجاهیوآ ته آئوکوتوکو، از زنان مائوری فمینسیت و پژوهش‌گر در زمینه فرهنگ مائوری است

موکو یا خال‌کوبی بروی صورت همواره بخشی از فرهنگ بومیان مائوری در نیوزلند بوده است. سنتی که از آن برای زیباترکردن صورت و حتا برای نشان‌دادن قبیله و جایگاه افراد استفاده می‌شده است.

ویژگی‌هایی که این نوع تتو(خال‌کوبی) را سنتی عمیق‌تر از تنها مهارت کاربرد تیغ و جوهر بر روی پوست و خون معرفی می‌کند.

هنگامی که نخستین گروه از اروپاییان از سفر به اقیانوس آرام بازگشتند، داستان اهمیت تتو در میان بومیان قاره‌ی اقیانوسیه و ساکنان جزایر اقیانوس آرام جنوبی، بخش مهمی از روایت‌های هیجا‌ن‌انگیز آ‌‌ن‌ها بود.

آن‌ها مشاهدات خود را از نحوه‌ی تتوکردن(خال‌کوبی) بومیان راپانویی در شرق تا هاوایی در شمال، جزایر ساموآ و تونگا در غرب و حتی آئتیورا در جنوب اقیانوس آرام با هیجان نقل کردند؛ نام این آخری(آئتیورا) در زبان مائوری مترادف همان نیوزلند است.

زبان، اسطوره‌ها و ارزش‌های این مردمان بسیار شبیه هم بود. «تتو» یا «تتئو» در میان این مردمان مفهومی مشابه زیورآلات و جواهر داشت که برای زیبا جلوه‌دادن از آن سود برده می‌شد. زینت‌آلاتی که با سوراخ‌کردن، بریدن و تراشیدن پوست و تزریق جوهر به زیر آن نماد پیدا می‌کرد.

واژه‌ی تتو هم به نوعی برگرفته از صدایی بود که هنگام کوبیدن سوزن و تیغ بر پوست شنیده می‌شد: «تت... تت... تت...».

واژه‌ی تتو برای نخستین‌بار در قرن هیجدهم و توسط دریانوردان به ساکنان نیم‌کره‌ی شمالی و دنیای غرب معرفی شد.

در ایام باستان، مردان مائوری به منظور نشان‌دادن پیروزی‌ها و یا برای این که به دیگران نشان دهند به دنیای بزرگ‌سالی گام نهاده اند، صورت خود را با نقش‌های ثابت و ماندگاری تتو می‌کردند که نام سنتی این نوع صورت‌نگاری «موکو» بود.

معمولا این نقش‌ونگارها از پیشانی شروع می‌شد و تا گردن و چانه ادامه داشت به نوعی که چهره‌ی مرد مائوری گویی به ماسکی جدید مزین می‌شد.

نقش‌ونگارها معمولا الهام‌گرفته از پرهای پرندگان و خطوطی بود که در مجموع چهره و صورت مرد مائوری را چون جنگ‌جویی بی‌باک، رهبری خردمند و یا یک شمن(مرد روحانی) پرنفوذ نشان می‌داد. هر کدام از خطوط موکو بیان‌گر ویژگی از شجاعت و خصوصیت مرد مائوری داشت. خلق یک موکو فرآیندی بسیار دردناک است به ویژه که اگر به سبک مائوری کوبیده شود.

برخلاف دیگر قبایل جزایر اقیانوس آرام که از ابزاری شبیه شانه برای کوبیدن خطوط و نقش‌ها بر روی پوست استفاده می‌کردند، در میان مائوری‌ها، از ابزاری شبیه تیغ و چاقوی جراحی برای بریدن پوست و انداختن طرح و نقشه مورد نظرشان بر روی چانه، گونه، مژه و پیشانی استفاده می‌شد.

هیچ دو نقش موکو شبیه هم نیستند. معمولا برای حک‌کردن موکو بر روی صورت زنان و مردان هم مقررات خاصی وجود داشت.

زنان معمولا مجاز بودند که از میانه پیشانی تا روی بینی و بعد زیر دهان و چانه را تتو کنند. البته اکنون به ندرت در میان زنان مائوری تتو روی پیشانی رواج دارد و بیش‌تر موکو به محدوده دهان و زیر چانه خلاصه و به روی گردن هم ادامه می‌یابد.

رایج‌ترین نوع روی چانه است که در زبان مائوری کائوآیی نامیده می‌شود. گونه‌ای موکو که حتا در زمان سلطه‌گری کشورهای غربی بر سرزمین مائوری‌ها مرسوم بود.

با وجود این که مبلغان مسیحی تداوم این سنت را دوست نداشتند، یا مهاجران تازه از غرب‌آمده به زنانی که صورت‌شان موکو داشت دشنام می‌دادند و یا با خشم و قضاوت به آن‌ها نگاه می‌کردند، زنان مائوری همواره تتو بر صورت داشتند.

چرا؟ چون این بخشی از هویت زن مائوری بود. راهی برای جلوه‌دادن صورت اونها، نقشی که توجه بیننده رو به سمت لب‌ها و چشمان زن مائوری جلب می‌کرد. به ویژه که اگر خال‌کوب از مهارت هنری بالایی برخوردار بود می‌توانست با چین‌وشکنج‌های تتو به صورت زن مائوری هویتی بی‌همتا ببخشد. زیبایی و هویتی که با جوهر به زیر پوست صورت رفته بود و همیشگی بود.

صورت خود من اولین بار ۵۰ سال پیش تتو شد. هنگامی که خودم مثل خیلی از کودکان مائوری سعی کردم بر روی بدنم تتو کنم؛ با سوزن و جوهر خودکار.

نقشی که من تتو کردم یک پیکان کوچک بود و یک جمجمه که نشانی از علاقه و پیمان بستن من با داستان مصوری بود که عاشقش بودم. البته اون جمجمه دست آخر به شکل یک حباب درآمد و بعدها هم به کل از روی پوستم خراشیده شد و رفت. در سنین کودکی هم تتوهایی که من داشتم اغلب سطحی و کم‌عمق کوبیده شده بودند.

این روزها اما جوان‌ترهای مائوری اغلب تتو را با طرح‌هایی که توسط ماشین‌های طراحی‌شده برای این کار قابل کوبیدن است، انتخاب می‌کنند؛ معمولا هنگامی که دستاورد بزرگی مثل فارغ التحصیلی یا مدال و مقامی در مسابقات ورزشی کسب کرده‌اند و می‌خواهند با حک‌کردن نشانی بر روی بدن‌شان آن را جاودانه کنند.


مایک تایسون، ریحانا و رابی ویلیامز، چهره‌های آشنای دنیای هنر و ورزش که به سبک مائوری خال‌کوبی کرده‌اند

مسابقات رقص‌های آیینی و رقابت‌های قایق‌رانی سنتی، مکان‌هایی است که می‌توان جوان‌های مائوری با نقش و تتوهای جدید را دید. در میان هر دو جنس دختران و پسران هم رواج دارد.

بدن‌آرایی با استفاده از تتو هم‌چنین راهی برای قصه‌گویی و روایت یک رویداد است. نقش‌هایی که بر روی نقاط مختلف بدن از فرق سر تا نوک پا تتو می‌شوند و هر کدام یادگاری از زمان تولد نخستین فرزند یا مرگ یک عزیز، دست‌یافتن به موفقیتی بزرگ، سفری مهم به مکانی که نباید فراموش شود و یا رویدادی بزرگی است که باید جاودانه شود.

ملکه مائوری

در ماه اوت سال ۲۰۰۶، «ته آریکینویی دیم ته آتایرانجیکاهو» ملقب به ملکه مائوری پس از مدت‌ها دست‌وپنجه نرم‌کردن با بیماری درگذشت.

این برای مائوری‌ها خیلی عذاب‌آور بود؛ برای همین هم هر کسی به روش خودش در بزرگ‌داشت ملکه عزاداری کرد.

در این میان، ۱۶ زن بودند که تصمیم گرفتند به افتخار ملکه‌ی درگذشته، صورت‌شان را تتو کنند. من هم افتخار داشتم که یکی از آن‌ها باشم. حالا ما حدود ۵۰ زن هستیم که صورتمان را تتو کرده‌ایم. اغلب ما زنان بزرگ‌سالی هستیم که به نوعی در زمینه‌ی برگزاری و زنده‌نگه‌داشتن مراسم آیینی قوم خودمان فعالیت می‌کنیم.

اما مهم‌تر از همه باید گفت که فلسفه‌ی موکو(تتو بر روی صورت) درباره‌ی زندگی است؛ درباره‌ی زیبایی و فریبایی. برای همین هم مشاهده‌ی آن بر روی بدن موسیقیدانان بزرگی چون رابی ویلیامز و بن هارپر اصلا شگفت‌آور نیست. اگر چه در برخی موارد این باعث مناقشه‌های فرهنگی و آیینی می‌شود و یا اغلب به جای ادای یک سنت قدیمی، تتو نقش مد و زیبایی را برای افراد بازی می‌کند.

هم‌زمان باید نقش هنرمندان مائوری که حاضر شدند هنر خود را به دیگران بیاموزند را نادیده نگرفت و از همه مهم‌تر که تتو و موکو متعلق به ماست؛ مربوط به ماندگاری ما؛ مردمان مائوری.

 منبع: (اینجا)

عکس


مادر و کودک در کنیا، عکس: والتر برناردرچی

جلوه‌های هنر

نامبرده حسین سرشار

به کوشش ساناز سیداصفهانی به زودی کتاب بسیار مهمی درباره زندگی و شخصیت حسین سرشار، خواننده سرشناس اپرا منتشر می‌شود.

HOSSSARSH02

نشر «اچ اند اس» در لندن گزارش داد که ۲۲ خرداد ماه کتاب «نامبرده، حسین سرشار» انتشار می‌یابد. ساناز سید اصفهانی در گفت‌و‌گو با گروهی از هنرمندان و شخصیت‌های فرهنگی ایران که با فعالیت‌های هنری حسین سرشار در زمینه‌ی خوانندگی اپرا و دوبله فیلم و بازی در سینما آشنا بودند، گفت‌و‌گوهایی انجام داده و تلاش کرده زوایای پنهان‌مانده‌ی شخصیت این هنرمند پیشرو را آشکار کند.

هوشنگ گلمکانی، نصرت‌الله کریمی، محمدعلی کشاورز، شاهین فرهت، پری زنگنه و پری ثمر از شخصیت‌هایی هستند که در این کتاب درباره‌ی حسین سرشار و زندگی او سخن گفته‌اند.

حسین سرشار که در ایتالیا تحصیل کرده بود، در سال ۱۳۴۶به ایران بازگشت و در تالار رودکی شروع به کار کرد. او در اجرای اپراهای جهانی، چون «توسکا»، «عروسی فیگارو»، «آرایشگر شهر سویل»، «کاوالریا روستیکانا»، «ریگولتو»، «دون ژوان»، «لابوهم» و «ایل ترواتوره» در نقش‌های نخست ظاهر شد. اپراهای «خسرو و شیرین»، «سمند» و «دلاور سهند»(بابک خرمدین) و «اوراتوریوی سپیده» از دیگر نقش‌آفرینی‌های او بر صحنه اپرا است.

حسین سرشار پس از انقلاب در چند فیلم سینمایی مانند اجاره‌نشین‌ها، ای ایران، هامون و رنوی تهران ۲۹ بازی کرد. او که به بیماری آلزایمر مبتلا شده بود، به طرز مشکوکی در فروردین ۱۳۷۴ درگذشت.

ساناز سید اصفهانی در مقدمه‌‌ی این کتاب، از دشواری‌های انتشار کتابی درباره حسین سرشار در ایران یاد کرده و گفته است چه‌گونه این کتاب در ایران امکان انتشار نیافت و او ناگزیر شد، کتاب را در خارج از ایران منتشر کند.

منبع: (اینجا)

عشق


photography & cinema‎‏

عنوان ندارد


و کوه‌ها طنین‌انداز شدند

رابطه‌ی عاطفی یک خواهر و برادر دستمایه‌ی رمان تازه‌ی خالد حسینی‌با عنوان «و کوه‌ها طنین‌انداز شدند» است. او در این سومین رمان خود باز هم به سراغ موضوع آشنای زندگی خانواده‌ها در کوران رویدادهای سیاسی افغانستان رفته است.

جدیدترین کتاب خالد حسینی، نویسنده‌‌ی آمریکایی افغانی‌تبار، به زندگی یک خواهر و برادر به نام‌های عبدالله و پری می‌پردازد که عاشقانه یک‌دیگر را دوست دارند. دست سرنوشت ولی این دو را در کودکی از یک‌دیگر جدا می‌کند و آن‌ها هنگامی دوباره یک‌دیگر را بازمی‌یابند که «دیگر دیر شده است.»

هق‌هق گریه

داستان کتاب «و کوه‌ها طنین‌انداز شدند» به نظر منقد روزنامه‌ی دی ولت، «رمان نیست، بلکه از یک سری داستان‌های کوتاه تشکیل شده است که مثل زنجیر به یکدیگر وصل می‌شوند». روایت کتاب از سال ۱۹۵۲ میلادی در دهکده‌ای در افغانستان آغاز می‌شود و از همان ابتدا احساسات خواننده را برمی‌انگیزد: عبدالله که خواهر خود پری را به شدت دوست دارد، در صحرا شاهد فروختن او به خانواده‌ای ثروتمند و بی‌فرزند می‌شود. جدایی رنج‌‌آور این دو هنگامی ابدی می‌شود که پری با خانواده‌ی جدید خود به پاریس می‌رود. عبدالله ولی او را هیچ‌گاه از یاد نمی‌برد تا این که خود، پس از پشت‌سرگذاشتن ماجراهای تکان‌دهنده‌ی سیاسی و اجتماعی، سرانجام سر از کالیفرنیا در می‌آورد...

منقد روزنامه‌ی دی ولت چاپ آلمان، در باره‌ی این کتاب می‌نویسد: «اگر بخواهیم این رمان را غیردوستانه ارزیابی کنیم، می‌توانیم بگوییم که حسینی کتابی گریه‌آور نوشته است؛ داستانی احساساتی به قصد غرق‌کردن خواننده‌های بی‌شمار خود در سیل اشک‌هایشان. نویسنده‌ی این سطور با این قصد خواندن کتاب را آغاز کرد که در برابر دچار احساسات آبکی بشود. ولی تا صفحه‌ی ۲۰ بیش‌تر دوام نیاورد و وقتی کتاب را بست، مثل یک بچه هق‌هق می‌کرد».

رمانی غیرمبتذل

برخی از نشریات پس از انتشار «و کوه‌ها طنین‌انداز شدند در نیویورک، بلافاصله از آن استقبال کردند و نوشتند که نویسنده «حرف منقدان را گوش داده است». نیویورک تایمز در این رابطه نوشت: «کتاب و کوه‌ها طنین‌انداز شدند به‌ترین کار خالد حسینی است.» منقد دی ولت با اشاره به این ارزیابی می‌نویسد که یک اثر «گریه‌‌آور» دلیل خوبی یا بدی کتاب نیست: «احساساتی بودن یک رمان وقتی بد نیست‌که مبتذل نباشد و «و کوه‌ها طنین‌انداز شدند»، مبتذل نیست».

تفاوت این رمان با دو اثر دیگر خالد حسینی با عنوان‌های بادبادک‌باز و هزار خورشید شگفت‌انگیز در شخصیت‌پردازی و پایان‌بندی به آن‌هاست که به نظر اغلب منقدان در دو رمان نخست «ضعیف» به‌نظر می‌رسید. ظاهرا در رمان سوم، خالد حسینی کوشیده است این «اشکال‌ها» را برطرف کند. در کتاب و کوه‌ها طنین‌انداز شدند از این‌رو شخصیت‌ها تنها به بد و خوب تقسیم نشده‌اند و پایان داستان هم غم‌انگیز نیست: «هر چند هنگامی که این خواهر و برادر سرانجام یکدیگر را در کالیفرنیا بازمی‌یابند، عبدالله به بیماری فراموشی دچار شده و پری، خواهر خود را به‌جا نمی‌آورد».

داستان دوستی‌های دیگر


 
از خالد حسینی پیش از این دو رمان بادبادک‌باز و هزار خورشید شگفت‌انگیز نیز منتشر شده است. بادبادک‌باز، داستان دوستی دو پسربچه‌ی افغان از دو طبقه‌ی اجتماعی متفاوت را بازگو می‌کند که دوران کودکی خود را با یکدیگر می‌گذرانند، ولی در بزرگ‌سالی دست سرنوشت آنان را از هم دور می‌کند و در میانسالی به‌گونه‌ای تصادفی دوباره یک‌دیگر را بازمی‌یابند: آقاطوفان، پسر مردی ثروتمند در كودكی با علی، بچه‌ی یتیم خانواده‌ای فقیر كه فلج اطفال چهره‌اش را سخت زشت كرده است، دوست و هم‌بازی است. بعدها آقاطوفان با شاهزاده‌ای ازدواج می‌كند و صاحب پسری می‌شود. علی هم با دخترعموی زیبای خود، صنوبر پیوند زناشویی می‌بندد كه پس از به دنیا آوردن فرزند نخست خود، حسن لب شكری همراه كولی‌ها فرار می‌كند...

خالد حسینی، داستان آقاطوفان و علی را با زبانی ساده و ساختاری روشن كه در آن از بندبازی‌های زبانی، نماد و تمثیل اثری نیست، بازگو می‌کند. رابطه‌ی عاطفی این دو پسر و رویدادهای سیاسی افغانستان در این رمان، در دو مسیر دنبال می‌شود؛ پیوندهای نامتعارف خانوادگی و كشتارها، قتل عام‌ها، یورش‌ها، مقاومت‌ها و مهاجرت‌های بی‌شمار كه تاریخ معاصر افغانستان را رقم می‌زنند.

این رمان در ایران ابتدا با برگردان زیبا گنجی و پریسا سلیمان‌زاده در نشر مروارید منتشر شد.

خورشید‌های درخشان

عنوان دومین رمان خالد حسینی «هزار خورشید درخشان» است که نخستین ترجمه‌ی آن با برگردان بیتا کاظمی در نشر باغ نو به چاپ رسید.

خالد حسینی در این رمان ۴۶۱ صفحه‌ای داستان دوستی دو زن به نام‌های مریم و لیلا را دست‌مایه قرار داده است.

مریم، دختر «نامشروع» یک بازرگان افغانی است که تا سن ۱۵ سالگی به همراه مادر، جدا از پدر خود زندگی می‌کند. مرگ مادر سبب می‌شود که این بازرگان فرزندش را برای مدت کوتاهی در جمع خانواده‌ی «اصلی» خود بپذیرد و پس از آن که به او تجاوز می‌کند، «برای حفظ آبرو» به ازدواج مردی مسن و خشن درمی‌‌آورد.

زن دوم، لیلا، اما دختر باهوش یک روشن‌فکر افغانی است که در رفاه و آزادی زندگی می‌کند. دست سرنوشت پس از چندی این دو زن را بر سر راه یک‌دیگر قرار می‌دهد و آنان را با هم همسایه می‌کند.

خالد حسینی ضمن روایت داستان دوستی مریم و لیلا، مروری بر رخدادهای سیاسی افغانستان از سال ۱۹۷۳ که بساط پادشاهی ظاهر شاه برچیده ‌شد تا ۱۱ سپتامبر را شرح می‌دهد: ورود روس‌ها به این کشور، جنگ‌های مجاهدین با روس‌ها، عقب‌نشینی نیروهای روسی، درگیری قوم‌ها و دسته‌های مختلف در افغانستان و رنج‌های بی‌شمار مردم عادی، به قدرت رسیدن طالبان و فاجعه‌ی ۱۱ سپتامبر، ایستگاه‌هایی هستند که نویسنده در آن‌ها مکث می‌کند.

خالد حسینی که در سال ۱۹۶۵ در شهر کابل به دنیا آمده است و تحصیلات خود را در رشته‌ی پزشکی در آمریکا به پایان رسانده، تا سال ۲۰۰۵ در بیمارستانی در لوس آنجلس آمریکا مشغول به کار بود. وی پس از آن به پیشه‌ی نویسندگی روی آورد و در حال حاضر تمام وقت خود را صرف تحقیق و نوشتن می‌کند.

منبع: (اینجا)

نبرد نهایی


در واقع در این نبرد، برنده‌ی نهایی «پسته‌ی رفسنجان» بود آن‌هم از نوع خندانش...

گفت‌وگو

«سوزن» فیلمی است از آناهیتا قزوینی‌زاده که در جشنواره‌ی فیلم کن امسال خوش درخشید.

 

این فیلم کوتاه که در بخش سینه فونداسیون(که به دانشجویان سینما اختصاص دارد)، به نمایش درآمد، توانست جایزه‌ی اول این بخش به مبلغ پانزده‌هزار یورو به همراه تضمین شرکت اولین فیلم بلند این فیلم‌ساز در یکی از بخش‌های جشنواره‌ی کن را برای خانم قزوینی‌زاده به ارمغان بیاورد، که برای یک سازنده‌ی فیلم کوتاه می‌تواند به‌ترین موفقیت تلقی شود و راه را برای ساخت اولین فیلم بلند او باز کند.

سوزن که به عنوان اثری از دانشجوی مدرسه هنر شیکاگوی آمریکا در جشنواره‌ی کن به نمایش درآمد، داستان دختری را بازمی‌گوید که قرار است گوش‌هایش را سوراخ کنند. او ناظر مرافعه والدینش است و پس از آن قصه در یک مرکز پزشکی با دو نفری که در حال سوراخ‌کردن گوش‌های او هستند، ادامه می‌یابد.

فیلم ساختاری حرفه‌ای دارد و می‌تواند در زمان کوتاهش با تکنیکی قابل توجه، تماشاگر را به متن فضایی به شدت آمریکایی هدایت کند.

گفت‌وگو با آناهیتا قزوینی‌زاده را درباره‌ی این فیلم بخوانید:

سوزن فضایی به شدت برآمده از فرهنگ آمریکایی دارد. چرا این فضا و محیط را انتخاب کردید و چه‌قدر از این فرهنگ شناخت داشتید و چه‌طور این محیط این میزان با فیلم شما آمیخته شده؟

من دو سال پیش به آمریکا رفتم که درس بخوانم و تصمیم اولیه‌ام این بود که فیلم‌هایم را در ایران بسازم و در آمریکا نشان بدهم، ولی با مشکلاتی که این کار داشت(از جمله سفر زیاد و هزینه‌های آن)، تصمیم گرفتم همان‌جا فیلم بسازم. فکر اولیه‌ام این بود که درباره‌ی جامعه‌ی ایرانیان در آمریکا فیلم بسازم، ولی تمی که کار می‌کردم یعنی فیلم‌هایی درباره‌ی کودکان و تصاویری از بلوغ، به مهاجرت، چندان مربوط نبود. به دنبال کودکی بودم که بیش‌تر به این نوع نقش‌ها بخورد و قصه را بتوانم به فرهنگ و زبانی که آ‌ن‌ها درش زندگی می‌کنند تبدیل کنم. بر این اساس بازیگرها را پیدا کردم و با هم کار کردیم. اعضای این فیلم خیلی به من کمک کردند در درک فرهنگ و بستری که قصه در آن اتفاق می‌افتد.

همان‌طور که اشاره کردید با تم کودکان قبلا هم کار کرده‌اید. این کودک و علاقه به پرداختن به آن از کجا می‌آید؟

اولین کارهایی که در ایران کردم درباره‌ی بچه بود. یک فیلم کوتاه داشتم به نام «بچه وقتی بچه بود» و یک فیلم‌نامه‌ی بلند هم داشتم با نام «سوگ» که باز شخصیت اصلی بچه داشت. یک بخشی‌اش برمی‌گردد به علاقه‌ی خودم به این موضوع و بخش مهم دیگرش این که زمانی که در تهران بودم در کارگاه آقای کیارستمی آموزش دیدم و فیلم‌هایی که ایشان کار می‌کنند درباره‌ی بچه‌ها همیشه یک بخش مهمی از حافظه‌ی سینمایی من را تشکیل می‌داد. فکر می‌کنم بخشیش از این می‌آید که من ایرانی هستم و سابقه‌ی خیلی قوی‌ای از سینمای کودک در ایران داریم. همه‌ی این‌ها باعث شد که به مساله‌ی خانواده و نحوه‌ی درک بچه‌ها از بزرگ‌سالی توجه نشان بدهم.

شخصیت اصلی فیلم شما بیش‌تر یک ناظر است که به همه‌چیز نگاه می‌کند و همه‌چیز را زیر نظر دارد...

شخصیتی که خاموش باشد و به شکل ناظر نگاه کند، شخصیتی است که در کارهای قبلی‌ام از جمله «بچه وقتی بچه بود» و «سوگ» هم تکرار شده. فکر می‌کنم با مشاهده، تغییرات درونی خیلی زیادی در بچه‌ها اتفاق می‌افتد. لحظه‌ای که از طریق مشاهده حضور خود را هم فراموش می‌کنند، لحظه‌ای است که بیش‌ترین تغییرات در آن‌ها اتفاق می‌افتد و این چیزی است که من به آن علاقه دارم. دوست دارم نحوه‌ی واکنش شخصیت را در چیزهای خیلی درونی‌تری نشان بدهم، مثل همان آدامسی که دارد می‌جود یا لحظه‌ای که خودش به‌جای مادرش تصمیم می‌گیرد که گوشش را سوراخ کنند. دوست دارم بخشی از زندگی او را نشان بدهم و تصوری را ایجاد کنم درباره‌ی زندگی آینده‌ی او.

ساخت فیلم در آمریکا چه‌طور بود؟ شما تجربه ساخت فیلم در ایران را هم دارید، فکر می‌کنید چه تفاوت عمده‌ای داشت؟

برای ساخت فیلمی از این نوع، یعنی فیلم مستقل با بودجه خیلی کم، همان محدودیت‌ها وجود داشت. تفاوت این بود که من وقتی در ایران هم فیلم کار می‌کردم، دانشجو بودم، اما در آ‌‌ن‌جا حمایتی از لحاظ ابزار و امکانات کار از دانشگاه صورت نمی‌گرفت، اما در آمریکا از این نظر امکانات بیش‌تری بود. مدرسه‌ی هنری من البته امکانات زیادی هم نداشت، اما با این حال دست‌رسی به نور و وسایل فیلم‌سازی خیلی به‌تر بود.

ساخت فیلم، حرفه‌ای به نظر می‌رسد. فکر می‌کنید اگر فیلم را در ایران می‌ساختید، می‌توانستید به همین کیفیت تکنیکی دست پیدا کنید؟

بله، صددرصد. برای فیلم قبلی‌ام با فیلم‌‌برداری کار می‌کردم به نام حمیدرضا احمدی که فیلم‌بردار بی نظیری است. همین‌طور برای صدا با وحید مقدسی که فکر می‌کنم گروه خیلی خوبی هستند و کیفیت کارشان خیلی خوب است. اگر با آن‌ها کار می‌کردم فکر می‌کنم کیفیت تکنیکی فیلم به همین شکل بود.

انتظار جایزه‌ی اول سینه فونداسیون جشنواره‌ی کن را داشتید؟ فکر می‌کنید چه‌قدر در کار شما تاثیر خواهد داشت؟

در این بخش هجده فیلم انتخاب شده بود که چهار تا از آن‌ها انیمیشن بود. آن‌قدر کارهای قوی ای بودند که شاید خودم انتظار جایزه را نداشتم اما به هر حال اتفاق افتاد. هیات داوران فیلم را خیلی دوست داشتند. اتفاق خیلی خوبی است و خیلی خوشحالم. جایزه‌ی مهمی است چون تضمین این است که فیلم بلند بعدی من در جشنواره‌ی کن نمایش خواهد داشت و این باعث می‌شود که حمایت بیش‌تری برای کارهای بعدی‌ام پیدا کنم که مسلما خبر خیلی خوبی است.

فیلم بلندتان را در ایران خواهید ساخت یا در آمریکا؟

طرحی که الان برای فیلم بلند دارم در آمریکا می‌گذرد. البته ممکن است نظرم تغییر کند. باید حالا پس از این اتفاق، به خودم زمان بدهم و فکر کنم. اما الان به هر حال دارم یک طرح اولیه می‌نویسم که در یک فضا و شهر آمریکایی اتفاق می افتد.

منبع: (اینجا)

نقش دل

بودها و نبودها ریسه می‌شود و ریسه نخ می‌شود و نخ رنگ می‌شود و رنگ نقش می‌شود و دل بی‌قرار نقش... 

این روزها پنجره‌ی خانه‌ی ما تنها نیست

عکس: رها دلدار

دست‌فروش

دوستان دست‌فروش پاپتی من ممکن است چیزی نداشته باشند اما معرفت خیلی دارند که نه کیلویی‌ست و نه فروشی.

عکس:  رها دلدار

12 خردادماه 1392

کمی آنسوتر

دستبرد زدم به وبلاگ هادی محمدی از تبار هزاره‌ی افغانستان، تخت عنوان مردانگی افسانه شد (اینجا).

یک محیط بسته، کودکی غمگین، عروسکی در دستش آویزان.
مرد، تنها در کنار پنجره، دیوارهای کدر و غم‌بار، و من...
و من و پرچم افتاده بر زمین و چند تکه نان.

مرد بالشی



 
مرد بالشی
نمایش اقتباسی
نویسنده: مارتین مک‌دونا
کارگردان: محمد یعقوبی و آیدا کیخایی
بازیگران: پیام دهکردی، احمد مهرانفر، نوید محمدزاده و علی سرابی
تماشاخانه‌ی ایرانشهر، سالن شماره‌ی یک
ساعت ۲۰:۳۰ / هر روز به‌جز شنبه‌ها
بلیت: ۲۰۰۰۰ تومان / + خرید

راوی روایت‌های متروک



سال‌های دهه‌ی ۴۰، تئاتر در ایران عمدتا محافظه‌کار بود و کم و بیش پرچمدار سنت؛ درام ایرانی تازه چشم گشوده بود و داشت با جلوه‌گری در آثاری چون «بلبل سرگشته»، «از پشت شیشه‌ها»، «پهلوان اکبر»، «چوب‌به‌دست‌های ورزیل» و «گلدان» به گُل می‌نشست و در گوشه‌وکنار ریشه می‌دواند.

در این هیاهو، نهال نوپایی هم آرام، در کنارجوی آبی که از کنار دکه‌ی روزنامه‌فروشی پدری می‌گذشت، داشت حیات خود را آغاز می‌کرد و به جوانه‌زدن مشغول بود. نخستین شکوفه‌های این نهال نوپا، انتشار داستانی به نام «از هفت‌و‌نیم تا نه‌ونیم » بود که در سال ۱۳۴۴، در مجله‌ی جهان نو منتشر شد، از فردی گمنام به نام «عباس نعلبندیان»؛ هشتم خرداد‌ماه مصادف است با بیست‌وچهارمین سالروز درگذشت این نمایش‌نامه نویس نوپرداز ایرانی.

«ناگهان، عباس نعلبندیان»

عباس نعلبندیان در سال ۱۳۲۶ در تهران متولد شد. پدرش اجاره‌دار دکه‌ی روزنامه‌فروشی بود واقع در تقاطع خیابان فردوسی و سوم اسفند بود. سال‌های کودکیش در آشوب روزهای کودتا و پس از آن گذشت. در سال ۱۳۴۳ وارد دبیرستان ادیب شد، و تا یکی دو سال بعد از چند دبیرستان اخراج شد. دست آخر به دبیرستان فخر رازی رفت که در آن دبیرستان بهمن مفید، شاهرخ صفایی، شهرام شاهرخ‌تاش و محمود استادمحمد هم درس می‌خواندند. دوره‌ی شش‌ساله‌ی دبیرستان را هشت سال کش داد و عاقبت در سال ششم متوسطه بی‌آن‌که دیپلمش را بگیرد دبیرستان را رها کرد.

ساعات بین کلاس صبح و ظهر، هم‌چنین عصرها، به کار در دکه‌ی روزنامه‌فروشی پدرش مشغول بود و در همان‌جا، در لابه‌لای اوراق روزنامه‌ها و مجلات، اوقاتش را به مطالعه‌ی آثار نویسندگان ایران و جهان می‌گذراند.

جشن هنر شیراز

رضا قطبی، مدیرعامل وقت رادیو تلویزیون ملی ایران که از بانیان و موسسان جشن هنر شیراز بود، برای پر کردن خلاء تئاتر در جشن هنر اقدام به فراخوان برای نگارش نمایش نامه جهت اجرا در دومین دوره‌ی جشن هنر شیراز در سال ۱۳۴۷ کرد و نعلبندیان با نگارش نمایش‌نامه‌ی « پژوهشی ژرف و سترگ و نوین در سنگواره‌های دوره‌ی بیست‌وپنجم(یا چهاردهم یا بیستم) زمین‌شناسی» موفق به کسب جایزه‌ی دوم مسابقه‌ی نمایش‌نامه‌نویسی جشن هنر شیراز شد.

در بیانیه‌ی هیئت داوران ذکر شده بود: «جایزه‌ی دوم به مبلغ پنجاه‌هزار ریال به نمایش‌نامه‌ی «پژوهشی...» اثر آقای عباس نعلبندیان که نوجوان روزنامه‌فروشی است و اثر او به عنوان شاهکاری از یک نابغه، از طرف چهار تن از داوران وزارت فرهنگ و هنر اعلام شد [اهدا می‌شود.] او تاکنون پایش به داخل هیچ تالار نمایشی نرسیده است.»

در کنار احراز رتبه‌ی دوم، دو بورس برای مطالعه در رشته‌ی تئاتر در کشورهای خارج در اختیار برندگان اول و دوم مسابقه‌ی نمایش‌نامه‌نویسی جشن هنر گذاشته شد.

آربی اوانسیان قابلیت‌های نمایشی این متن را درک کرد و آن را به صحنه برد. او که در آن زمان در کمیته‌ی بازخوانی نمایش‌نامه‌ی جشن هنر شیراز عضویت داشت، در این‌باره می‌گوید: «این نمایش‌نامه در جلسه خوانده شد، کسانی بودند هم‌چون داوود رشیدی که متن را دراماتیک نمی‌دانستند؛ خجسته‌کیا سکوت اختیار کرده بود و فریدون رهنما نظر خاصی نداشت. من معتقد بودم که می‌توان این اثر را اجرا کرد و دو هفته‌ای این متن را تمرین کردیم.»

عباس آقا، مدیر کارگاه نمایش

با درک وجود جریانی نمایشی فارغ از تشکلیلات وزارتخانه‌ای و بخش‌نامه‌های دست‌وپاگیر و به دور از جریان تئاتر متعارف روز، کارگاه نمایش با هدف «کمک به نویسندگان، بازیگران، کارگردانان و طراحان برای خودآزمایی‌ها و تجربه‌هایی خارج از محدودیت‌های متداول حرفه‌ی نمایش» از ۱۴ خرداد ۱۳۴۸ آغاز به کار کرد.

این تشکل تئاتری «به پیشنهاد رضا قطبی که می‌خواست محیطی برای کارکردن تئاتر به شکل آزاد به وجود بیاورد» و با همیاری ایرج انور، بیژن صفاری، آربی اوانسیان، داوود رشیدی و عباس نعلبندیان شکل گرفت و نعلبندیان به عنوان نویسنده، مدیر داخلی و عضو شورا در کارگاه نمایش مشغول به کار شد.

کارگاه نمایش، با گروهی متشکل از بازیگران جوان و پویا و کارگردانی آوانگارد کسانی چون آربی اوانسیان موج جدیدی در اجراهای تئاتری دهه‌ی پیش از پیروزی انقلاب به وجود آورد. عباس نعلبندیان نیز در بطن این حرکت تحول‌ساز سهم عمده‌‌ای داشت.

ناگهان پژوهشی ژرف و سترگ و نوین...

نمایش «پژوهشی...» در سال ۱۳۴۹ در فستیوال روایان فرانسه، فستیوال بلگراد یوگسلاوی و در رویال کورت لندن به صحنه رفت. ارتباط او با گروه اجرایی نمایش‌نامه‌هایش فصل جدیدی از ارتباط یک نویسنده(به عنوان دراماتورژ) با گروه اجرایی را در تئاتر آن روزگار رقم زد.

حاصل این ارتباط، به صحنه‌رفتن و محک اجرا خوردن نمایش‌نامه‌های بعدی او بود هم‌چون «سندلی کنار پنجره بگذاریم...» (۱۳۴۸)، «ناگهان...» (۱۳۴۹)، « قصه‌ی غریب سفر شاد شین شاد...» (۱۳۵۱) و معدودی ترجمه شامل «سه قطعه‌ی نمایشی » از پیتر هانتکه که دو قطعه‌ی آن در سال ۱۳۵۰ توسط آربی اوانسیان به صحنه رفت .

«ناگهان هذا حبیب‌الله...» را یکی از به‌ترین نمایش‌نامه‌های نعلبندیان از لحاظ ساختار و مضمون برمی‌شمرند. داستان نمایش‌نامه در ظهر عاشورا می‌گذرد. فریدون، معلم اخراجی وزارت فرهنگ است و در خانه‌اش مورد سوء قصد همسایگانش قرار می‌گیرد که می‌خواهند صندوقی را که در اتاقش هست بربایند. «ناگهان...» در سال ۱۳۵۱ توسط آربی اوانسیان در ششمین جشن هنر شیراز و در کارگاه نمایش به صحنه رفت و به مدت ۵ شب نیز در فستیوال جهانی نانسی اجرا شد.

رستگاری به موسم بی هنگام

او زبان نمایشی را خوب می‌شناخت و رویکرد به متون کهن هم‌چون کتاب مقدس، متون عرفانی و ادبیات کلاسیک در آثارش پیداست. زبان نمایشی در نمایش‌نامه‌های او گاه پهلو به شعر می‌زند، بی‌آن‌که از کارکردهای زبان نمایشی غافل شود. اما زبان در داستان‌هایش حکایتی دیگر دارد.


عباس نعلبندیان پس از انقلاب مدتی به زندان افتاد و در ۸ خرداد ۱۳۶۸ خودکشی کرد

نعلبندیان چند مجموعه داستان هم دارد: «آقای ص. ص .م از مرگ تا مرگ»(۱۳۴۹)؛ «اگر فاوست یک کم معرفت به خرج داده بود»(۱۳۴۹)؛ «وصال در وادی هفتم»(۱۳۵۴)؛ و معدودی اثر منتشرنشده. اما نقطه‌ی قوت آثار او تنها در زبان خلاصه نمی‌شود. ترسیم فضا در نمایش‌نامه‌ی ایرانی تا پیش از نعلبندیان به این استواری سابقه نداشت. آدم‌های نمایش‌نامه‌های نعلبندیان گویی در یک ناکجاآباد به‌هم می‌رسند که برای هر کدام از آن‌ها نه مقصد، که نقطه‌ی عزیمت است.

جنبه‌های تصویری نیز در آثار او از غنای زیادی برخوردار است. آثار او از وجوه بینامتنی بسیاری بهره‌مند است. در جای‌جای نمایش‌نامه‌هایش اشخاص تاریخی می‌آیند و می‌روند: دن کیشوت، یهودای اسخریوطی، زامنهوف، فاوست، پیرمرد احمدآبادی(دکتر مصدق) و ... زمان و مکان را درمی‌نوردند و به‌هم پیوند می‌زند.

نعلبندیان، به همراه بهمن فرسی از نخستین نمایش‌نامه‌نویسانی بودند که به حوزه‌ی ابزوردنویسی در درام ایرانی نزدیک شدند. فرسی با «گلدان» و نعلبندیان با «پژوهشی...» شاید برای نخستین‌بار سخن از ملال هستی ، پوچ‌بودن زندگی، سرگردانی، و حیرت گفتند.

با وقوع انقلاب اسلامی کارگاه نمایش منحل شد. تعدادی از اعضای کارگاه به دادگاه احضار شدند، از جمله عباس نعلبندیان که چهار ماه را در زندان گذراند.

آسیب روحی این چهار ماه، به همراه انزوا و محدودیت‌های حضور در عرصه‌ی تئاتر او را خانه‌نشین کرد. مدت‌ها در فقر و تنگ‌دستی روزگار گذراند و با انگشت‌شماری از دوستان معاشرت داشت . تا این‌که این انزوای تحمیل‌شده را با مرگی خودخواسته پایان داد.

اما هنوز سهم عباس نعلبندیان در دوران کوتاه اما پرثمر حضورش در پهنه‌ی تئاتر ایران آن‌گونه که سزاوار اوست کاویده نشده است.

منبع: (اینجا)

سر کالین دیویس؛ موسیقی‌دان بزرگ بریتانیا و شیفته‌ی هنر ایران

 

سر کالین دیویس، موسیقی‌دان نامدار، رهبر پیشین ارکستر سمفونیک لندن و از تحسین‌شده‌ترین موسیقی‌دانان معاصر بریتانیا روز یک‌شنبه بیست‌وپنجم فروردین(چهاردهم آوریل) در لندن درگذشت.

سر کالین دیویس از سال ۱۹۶۴ که با شمسی نائینی ازدواج کرد، و این ازدواج اول‌بار به رسم مسلمانان در دفتری در تهران ثبت شد، با هنر و فرهنگ ایران مانوس بود.

این ازدواج یک‌بار هم در کنسول‌گری ایران در لندن و بعد در دفتر ثبت محل سکومت کالین دیویس ثبت شد، و همین‌جا بود که وی گفت دوست دارد به نام خود [کالین رکس دیویس] یک سهراب هم بیفزاید.

از همان زمان، و از همان سفر، کالین دیویس به موسیقی ایران و زبان فارسی چنان عشقی گرفت که هم با این موسیقی مانوس شد و هم زبان فارسی را هم‌چون فارسی‌زبانان می‌دانست. فرزندان وی کوروش، فرهاد، کاووس، شیدا و یلدا، یادگار شیدایی سر کالین دیویس به ایران‌اند.

او ایرانیان بسیاری را می‌شناخت و بیش از همه با هوشنگ ابتهاج [ه. الف . سایه] مانوس بود و او را مشوق خود در فراگرفتن زبان فارسی می‌شناخت.

کالین دیویس از سال ۱۹۵۷ دستیار رهبر ارکستر سمفونیک اسکاتلند بود و از آن پس پنج سال رهبر ارکستر سمفونیک بی بی سی، پانزده سال رییس رویال اپرا هاووس [کاونت گاردن]، همزمان رهبر ارکستر رادیو باواریا، چند سال بعد رهبر ارکستر درسدن و از سال ۱۹۹۰ رهبر افتخاری ارکستر سمفونیک لندن که این سمت را تا زمانی که بیماری امان‌اش را برید، حفط کرد.

کالین دیویس در طول زنده‌گی حرفه‌یی خود مدال‌ها و موقعیت‌های بسیاری را نصیب برد. عنوان سر و شوالیه افتخاری از سال ۱۹۸۰ با او بود اما در ۲۰۰۲ وقتی جایزه‌ی گرامی را برای ساخت به‌ترین آلبوم موسیقی کلاسیک دریافت کرد به خبرنگار روزنامه‌ی گاردین گفت «احساس جوانی می‌کنم.»

مرگ ناگهانی همسرش، شمسی، در سال ۲۰۱۰ رونق از نگاه وی برگرفت. و سالی بعد فراموشی و درد سراغ مردی را گرفت که تا هشتادساله‌گی هم با انرژی و شاد مانده بود.

ارکستر سمفونیک لندن در اعلامیه‌ی بعد از انتشار خبر مرگ کالین دیویس اظهار داشت که «نقش سر کالین دیویس در موسیقی بریتانیا فرامو‌ش‌نشدنی است.»

منبع: (اینجا)

هورست فاس عکاس جنگ

هورست فاس، عکاس آلمانی، با به تصویر کشیدن وقایع جنگ هند و چین، ویتنام و لائوس و درگیری‏های کنگو و الجزایر، نام خود را به عنوان عکاس مسلم جنگ به ثبت رسانده است. وی معتقد بود آثار او و دیگر عکاسان جنگ در روشن‏ساختن حقیقت جنگ‏هایی که از طرف دولت‏ها، ولی به نام مردم آغاز می‏شوند و ادامه می‏یابند، نقش کلیدی دارد. و حقیقتا هم با ملاحظه‏ی آثار عکاسانی چون هورست فاس، رابرت کاپا، هنری کارتیه برسون و … است که جهان آسیب‏های این جنگ‏ها و درگیری‏ها را لمس می‏کند.

تصویر بالا که از جمله آثار اوست، در یکم ژانویه ۱۹۶۶ در جریان جنگ ویتنام گرفته شده است. کودکانِ در تصویر، فرار می‏کنند، پنهان می‏شوند و از دشوارترین و خطرناک‏ترین راه‏ها می‏گذرند، زیرا فرار اجباری است بر روی خانواده و ملازما بر روی آن‏ها. چشمان نگران و کنجکاو کودکان، بیننده را به این درک می‏رساند که با وجود پنهان‏شدن در حاشیه‏یی به ظاهر امن، هم‏چنان از وجود پدیده‏یی به نام سرباز و سلاح در کنار خود، که جزیی از واقعه‏ی عظیم جنگ هستند، هراس‏ناک‏اند! در مواجهه با هیچ فرد نظامی، ترس خود را کنار نمی‏گذارند. زیرا مفهوم جنگ را نمی‏دانند(و یا بر عکس، به‏تر از بزرگ‏سالان می‏دانند)، طرف‏های درگیری را نمی‏شناسند و «خودی» و «غیر خودی» برایشان مفهومی ندارد. تمام سهم آن‏ها از این آشوب، ترس است و آواره‏گی.

سیاه‏وسفیدبودن عکس، ویژه‏گی‏ای از آن است که بیان می‏کند در چنین شرایطی، نه رود و آسمان آبی است، نه سبزه‏ها و درختان سبزند و طبیعت تنها پناهگاهی است برای پنهان‏شدن. چه فرقی می‏کند که چه رنگ باشد!

این عکس، تنها اثر فاس نیست که وضعیت کودکان را در این کارزار نشان می‏دهد، تصویر کودکانی که در راه بازگشت از مدرسه با جنازه‏ی سربازها روبه‏رو می‏شوند، کودکان در حال فرار از محل انفجار بر اثر پرتاب نارنجک، تلاش پدری برای فراری‏دادن کودک خود همراه با نظامیان نیز، از جمله عکس‏های روشن‏گر وی در خلال جنگ ویتنام است که کودکان را در مرکز توجه دارد.

عکس بیشتر: (اینجا)

منبع: (اینجا)

کودک کار

گلشهر، یلدای 91

کهنسالی

رینک، مرکز شهر کراکوف، لهستان

عکس: رها دلدار